خاطرات اسرای بوشهری؛ از فاتحه وسط فوتبال تا فرو بردن سر در فاضلاب!

وارد سالن شهید شاهینی برازجان شدم، خوب به همه نگاه می‌کردم همه لبخند می‌زدند و با هم حرف می‌زدند و هر کدام که تازه به جمعشان می‌پیوست چون دوران نوجوانیشان شاد و سرزنده از جا بر می‌خواستند و دست دور گردن هم حلقه می‌کردند یا به گرمی دست همدیگر را می‌فشردند.

خاطرات اسرای بوشهری؛ از فاتحه وسط فوتبال تا فرو بردن سر در فاضلاب!

مؤسسه فرهنگی قرآن پژوهان شمال – شهرستان دشتستان، زینب رنج کش: وارد سالن شهید شاهینی برازجان شدم و گوشه‌ای در ردیف بانوان نشستم از قبل با اداره بنیاد شهید دشتستان هماهنگ کرده بودم تا گفتگویی با سه تن از آزادگان دشتستانی داشته باشم. خوب به همه نگاه می‌کردم همه لبخند می‌زدند و با هم حرف می‌زدند و هر کدام که تازه به جمعشان می‌پیوست چون دوران نوجوانیشان شاد و سرزنده از جا بر می‌خواستند و دست دور گردن هم حلقه می‌کردند یا به گرمی دست همدیگر را می‌فشردند. از جایم برخواستم توجهم به شخصی بود که عینکی برچشم داشت و انگشت سبابه‌اش را بر روی چانه‌اش گذاشته بود و با لبخند به حرف‌های بقیه گوش می‌داد از او عبور کردم و وسایلم را ردیف هفتم یا هشتم گذاشتم و به نزد بچه‌های بنیاد شهید رفتم و از آن‌ها کمک خواستم، که البته آن‌ها نیز به من کمک کردند. دقیقا کنار همان مرد انگشت به چانه ایستادند و از او خواستند تا به من کمک کند و گفتگو کنیم وقتی از جایش بلند شد با مهربانی گفت: کجا بیایم؟ با او به سمت صندلی‌های ردیفی رفتیم که وسایلم آن جا بود بعد از معرفی خودم او نیز خودش را اینگونه معرفی کرد: قیطاس اعظم ساکن روستای پشت پر از توابع شهرستان دشتستان و آزاده‌ام و آزادی خود را مدیون بچه‌هایی میبینم که در غربت اسارت ماندند تا ما بیاییم.

از بنیاد شهید و امور ایثارگران گله مندم او می‌گوید: جنگ هشت‌ساله ما که معروف است به دفاع مقدس از شروع آن تا پایانش یعنی لحظه به لحظه آن پر از خاطرات است. من از بچه‌های رسانه و بنیاد شهید بسیار گله‌مند هستم درست است یک روز برایمان گذاشته‌اند و این روز بسیار شیرینی است اما توقع ما این است که بچه‌های جبهه و جنگ بچه‌های آزاده را به مردم بشناسانند و ما را از یاد نبرند ما نیاز مالی نداریم ولی نیاز داریم زحماتمان فراموش نشود نیاز داریم از سر اجبار و رسم هرساله فقط نگویند یک روز بیایید و از شما تقدیر کنیم و بروید. می‌شود که بنیاد شهید و اصحاب رسانه ساعاتی ما را دور هم جمع کنند و از خاطرات ما برای مردم بگویند سینه ما پراز خاطره است و یا می‌توانند به خانه ما بیایند تا خانواده‌های ما ببینند مردم، دولت و بنیاد شهید ما را هنوز هم فراموش نکرده‌اند. ما آزادگان نیاز به هدایای مسؤولان نداریم ما همه غنی هستیم و همه ما به اندازه زندگی خودمان داریم و فقط می‌خواهیم جایگاهمان همانطور با ارزش بماند و ارزش یک آزاده را حفظ کنند. از نظر جسمی اینجا زندگی می‌کنیم اما از نظر روحی اینجا نیستیم قیطاس اعظم در حالی که عینکش را تا قوز بینی‌اش پایین کشیده و سرش را پایین گرفته و من را نگاه می‌کند می‌گوید: در تاریخ ۲۰ آبان ماه ۱۳۶۶ سرباز بوده و آموزشی نیز ۰۵کرمان بودم که بعد از تقسیمات، جبهه‌های جنوب رفتم لشکر۹۲ زرهی اهواز طول خدمتم جزیره مجنون، طلاییه، شهابیه، پاسگاه زید بود.

او به دور دست اشاره می‌کند و می‌گوید: زمان اسارتم در طلاییه بود آن هم تک عراق یا تک دشمن، لحظات اسارتمان واقعا لحظاتی است که بازگو کردنش واقعا سخت است باور کنید الان که برای شما در حال تعریف این خاطرات هستم غیر ممکن است شب خوابش را نبینم. بچه‌های ما خیلی سختی کشیدند و هرگز این خاطرات جنگ از یادشان نمی‌رود این اتفاقات روح و روان همه ما را بهم ریخته است ما از نظر جسمی در بین مردم زندگی می‌کنیم اما از نظر روحی اینجا نیستیم. همه فکر می‌کردند شهید مفقودالاثرم من چهارم تیرماه ۱۳۶۷ اسیر شدم و حدودا دو سال و نیم در اسارت بودم که فکر می‌کردند شهید شده‌ام و مفقود الاثر بودم و تا زمان آزادی‌ام کسی نمیدانست که زنده هستم و دشمن نیز چون اواخر جنگ بود و می‌خواست به خانواده‌ها شکنجه روحی و روانی بدهد اجازه نداد سلیب سرخ جهانی اسامی ما را به ایران اعلام کند. او به تلخی لبهایش را درون دهانش می‌برد و با انگشتانش بازی می‌کند: در این مدت از تمام امکانات اولیه یک زندگی حداقلی و پیش پا افتاده محروم بودیم و از طرف خودم می‌گویم نه از طرف دوستانم که خدایی نکرده اهانت کنم به کسی، من 6 ماه پا برهنه بودم، 6 ماه نفری یک پتو داشتیم، حمام یا سرویس بهداشتی را هم نداشتیم امروز هرکس نیاز پیدا کند به سرویس بهداشتی به راحتی در دسترسش قرار می‌گیرد اما آن جا اینطور نبود محل خوابمان اتاقی بود ۲۵ متر که  ۱۵۵ نفر در آن می‌خوابیدیم به پهنا ۳۰ سانتی متر جا داشتیم ولی به درازا می‌توانستیم پایمان را دراز کنیم. اگر من تکانی می‌خوردم دوستم را له می‌کردم، ظرف غذای ما یک لیوان یخچالی بود این ظرف را هم برای صبحانه و نهار و شام استفاده می‌کردیم. در این هم غذا می‌خوردیم هم آب و چای نیز در همان لیوان می‌خوردیم. در این مواقع انسان بودن خیلی مهم بود و هست وقتی یکی از ما مریض می‌شد اینقدر هوای هم را داشتیم که آن ۱۵۰ نفر برایش تب می‌کردند. خیلی به خدا نزدیک‌تر بودیم. تجربه شهادت سه تن از هم اتاقی‌هایمان را داشتم قیطاس اعظم انگشت روی پلکش می‌کشد و عینکش را جا به جا می‌کند گویی چشم‌هایش از حجوم اشک می‌سوزد کمی مکث می‌کند و شروع می‌کند: در اتاقی که بودم سه تن از بچه‌های هم اردوگاهیم درکنارم شهید شدند یکی بچه شهریار کرج بود یکی اهل پاسارگاد و دیگری اهل همدان بود که خانه دو تن از آن‌ها و خانوادشان رفته‌ام اما خانه آن که همدان است نتوانستم تاکنون بروم. خاطره‌ای از همان شهید پاسارگاد است را برایتان روایت می‌کنم. شهید هوشنگ هوشیاری بخاطرش امکانات محدودی که داشتیم از بین ما پر کشید. شهید هوشنگ هوشیاری را در همان اردوگاه که قبرستان داشت دفن کردند که بعد سال ۱۳۸۲ بود من به دیدار خانواده او رفتم و فهمیدم که پیکرش را به ایران بازگردانده‌اند و من خیلی به دنبال پدر و خانواده او بودم تا توانستم بالاخره با آن‌ها ملاقات کنم. درحالیکه چشم‌هایش قرمز شده و تند تند پلک می‌زند می‌گوید: وقتی پدر هوشنگ را دیدم حرفی زد که جان و دل من را تکان داد، می‌گفت: هوشنگ من شهید نشده است هوشنگ تویی که به دنبال پدرت آمده‌ای. به اینجا که رسید به گوشه‌ای خیره شد و ادامه داد: پدر هوشنگ به من گفت تو فرزند من هستی و من پدر تو هستم. او آنقدر از اینکه به دیدنش رفته بودم خوشحال بود که این را گفت و من دیگر نتوانستم به دیدنش نروم و همیشه به دیدن او می‌روم. گفتگویمان که تمام شد از من عذرخواهی کرد و گفت: بعد از مدت‌ها دوستانم را می‌بینم بهتر است در کنارشان کمی بنشینم. یکبار جمله‌ای شنیدم از یکی از دوستانم که از یکی از بزرگان بود و این همیشه در گوشم زنگ می‌خورد اما نمی‌دانستم یک روز با چشمان خود این را ببینم او می‌گفت دو مرد هرگز دیگر نمی‌توانند بعد از تجربه این اتفاقات در زندگیشان مثل روز گذشته زندگی کنند یکی مردی است که عاشق می‌شود و هرگز به معشوق خود نمی‌رسد و دومین مرد آن مردی است که به جنگ می‌رود و یا در جنگ اسیر می‌شود و این دو هرگز نمی‌توانند بعد از این تجارب به زندگی عادی خود برگردند و یک زخم سرباز تا ابد در حال شکنجه کردن آن‌ها خواهد بود. قرائت فاتحه برای امام راحل در زمین فوتبال به دنبال سوژه دوم بودم که بازهم بنیاد شهید یکی دیگر از رزمندگان را معرفی کرد و ما نیز به گفتگو نشستیم و او خود را معرفی کرد: اکبر احمدی سربست هستم که در چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در جزیره مجنون به اسارت دشمن بعثی در آمدم و 2 سال و 2 ماه در اسارت بودم و حدود 2 ماه در جبهه بودم به عنوان سرباز در ۱۹ سالگی که بعد اسیر شدم. جزیره مجنون چون خاک عراق بود مورد پاتک دشمن قرار گرفتیم و اسیر شدیم.

احمدی سربست درحالیکه گویی قلنج انگشتانش را می‌شکند می‌گوید: ما تخریب چی‌ها حدودا ۱۵ نفر بودیم که همراه هم اسیر شدیم. باید یادی کنیم از آن‌هایی که مظلومانه در اسارت شهید شدند. یکی از خاطرات ما زمانی بود که سالگرد امام (ره) را داشتیم و برنامه فوتبالی هم بود پس ما وسط فوتبال به داور گفتیم که می‌خواهیم فاتحه بخوانیم کمی سکوت کنند حدود ۶۰۰ ایرانی هم تماشاچی بودند از بچه‌های خودمان و همه آن‌ها به همراه ما به سمت قبله برگشتند و شروع کردند به فاتحه خواندن که عراقی‌ها همه ما را گرفتند و شکنجه کردند. کمی از مراسم گذشته بود که پرده را روی سن باز کردند و فیلمی دردناک از لحظاتی که عراقی‌ها اسرای ایرانی را کتک میزدند پخش شد، غرق فیلم بودم که متوجه صدای بالا کشیدن بینی‌ها شدم و یا هق هق‌های آرامی که حال همه را دگرگون می‌کرد سالن تاریک بود و کسی حواسش به بغل دستی‌اش نبود و همه در هوای خود بودند متوجه صندلی روبه رویی خود شدم که مردی در حال فشردن دسته صندلی‌اش است و گمان کردم اگر همین حالا فیلم را قطع نکنند یا انگشتانش می‌شکنند یا دسته صندلی را خواهد شکست و تازه عمق فاجعه را دریافتم که چقدر سختی کشیده‌اند که با دیدن حتی یک فیلم نمی‌توانند خود را کنترل کنند. رفتم و درست کنار همان شخص جلویی با اجازه کنار دستی‌اش نشستم و از او خواستم تا گفتگو کنیم ابتدا نمی‌خواست اما اصرار من را که دید نتوانست نه بگوید پس خود را معرفی کرد: من حاج عابد عبداللهی هستم اصالتا اهل سعدآباد که می‌گویم وطنم سعدآباداست و کل تنم سعدآباد است و طوطیای چشمم سعدآباد است. اینجانب آزاده و جانباز دفاع مقدس که ۴۸ ماه در جبهه حضور داشتم از سن ۱۳ سالگی به جبهه‌های حق علیه باطل رفتم در چند عملیات از جمله عملیات کربلای ۵ نیز حضور داشتم ۳۱ تیرماه سال ۱۳۶۷ درحالیکه بیسیم چی دسته شناسایی ویژه گردان ۱۶۱ لشکر۸۸ زاهدان بودم، به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدم.

او نحوه اسارتش را اینگونه روایت می‌کند: ما از گردان ۱۶۱ دسته شناسایی تکاور یا ویژه بودیم که شب‌ها برای شناسایی خط دشمن می‌رفتیم. پنج و یا 6 نفر از به‌های دشتستان همراهم بودند به فرماندهی سرگرد محمود سیاح‌نژاد که آن زمان صدام به عراقی‌ها گفته بود هرکس سر او را برایمان بیاورد جایزه بزرگی دارد. شب ۳۱تیر ماه ۱۳۶۷ که از جمله شبهایی بود که همه با فرمانده دریک سنگر بودیم ما گشتی را رفتیم و برگشتیم و زمانی که اسیر شدم دیگر ۱۹ساله بودم. اولین جبهه‌ام در قصر شیرین بودم و بعد نیز دوسال و نیم در اسارت بودم. آن شب طبق معمول برای گشت زنی رفته بودم به همراه ۹ نفر از بچه‌های دیگر که شهید علیرضا باصولی بچه دهقائد بود بسیار شجاع و دلیر بود و فرمانده ما بود من نیز به عنوان بیسیم چی همراهیشان می‌کردم بچه‌های دشتستان زیاد بودند نصرالله رئیسی، رمضان درخشانی و… نیز بودند. هلی برن عراقی‌ها عبداللهی می‌گوید: دم دم صبح بود شناسایی را انجام دادیم و برمی گشتیم و شهید باصولی هم به مرخصی رفته بود و باید بر می‌گشت تا من به مرخصی بروم شهید باصولی دم دم صبح برگشت نماز صبح را خواندیم و دیدیم آتش دشمن شدید شد بسیار شدید بود فرمانده گفت احتمالا عراقی‌ها هلی برن کرده‌اند. (هلی برن به این معنا بود که دشمن نیروهایش را پشت سر نیروهای ما پیاده می‌کند). جایی که اقامت داشتیم سومار بود و پشت تپه‌های کوهستانی آن می‌توانستیم پنهان شویم و ما آنجا پناه گرفتیم که همان لحظه سرگرد سیاح نژاد گفت: دشمن چهار یا پنج کیلومتر عقب‌تر هلی برد است و باید برویم آنجا ماهم رفتیم تا رسیدیم به شهر سومار که در آن روز یعنی ۳۱تیرماه ۱۳۶۷ گرما وحشتناک بود شاید مثل منطقه خودمان یا وحشتناک‌تر. خودمان را به آنجا رساندیم و شهری ویران شده را دیدیم و درگیری شروع شده بود و دشمن نیز با تانک و نفر بر بود. او می‌گوید: خودم 30 یا 40 کیلو بار داشتم از فلاسک آب گرفته تا تجهیزات بچه و بیسیم و تجهیزات شهید باصولی همراهم بود که هنوز به او تحویل نداده بودم و هم کلاش و دوربین در شب داشتم همه اینها را حمل می‌کردم که خود باعث کند شدنم شده بود. علف‌هایی بلند که خودمان به آن کاکل می‌گوییم که خشک شده بود من آنجا پناه گرفته بودم و عراقی‌ها در شهر سومار بودند و مرتب به من تیر میزدند تا به من اثابت کند خیلی خسته بودم کمی صدا شنیدم و سرم را از زیر علف‌ها بیرون آوردم که همان لحظه دیدم ۳۶ تانک و نفر بر درحال آمدن به طرفم هستند. برای اینکه اطلاعات عملیات لو نرود کاغذ کدها را قورت دادم عبداللهی می‌گوید: جاده سومار تا من ۲۰ متر فاصله داشت که آن‌ها روی آن جاده بودند و به سمت من شلیک می‌کردند اما چون پنهان شده بودند دقیق نمی‌دانستند کجا هستم دو تا از افسرانشان از تانک پیاده شدند و به طرف من آمدند و در 10 متری که رسیدند کد گردان و رمز شب و تمام اطلاعات را در آوردم و به آن نگاهی انداختم، اندازه یک مشت بود و همه این کد در کاغذ نوشته شده بود که اگر به دست دشمن می‌رسید کارمان زار بود پس بی‌درنگ همه را به دهانم فرو بردم و آن را قورت دادم سپس با سرنیزه کلاش که دستم بود به مغزی بیسیم فرو بردم و بیسیم را سوختم که اگر این‌ها متوجه می‌شدند من بیسیم چی هستم برایم اصلا خوب که نبود هیچ اطلاعات را می‌خواستند و اصلا این خوب نبود. بیسیم را زیر همان علف زار‌ها پنهان کردم و مرا گرفتند. او با هیجان و غمی آشکار می‌گوید: خلاصه بگویم که حدود 300 نفر من را در بیابان نگه داشتند و کتک زدند خدای من شاهد است که هیچوقت برای زنده ماندن التماس نکردم حتی وقتی اسلحه‌اشان را روی پیشانی‌ام هدف گرفته بودند فقط یکبار امان خواستم و پشتم را به آن‌ها کردم با دست‌های بسته گفتم خدایا مادر من در کودکی پدر و مادرش را از دست داده او حتی خواهر یا برادری ندارد تا بعد از مرگ من از او مراقبت کند تو خود حافظ و حامی او باش. گفتند اشهدت را بخوان شروع کردم به خواندن اشهدم که متوجه شدم ماشین‌های دیگر هم آمدند و وقتی خالی شدند متوجه شدم بچه‌های گردان خودمان هستند که آن را نیز به اسارت گرفته‌اند. درست است باید ناراحت می‌شدم اما ته دلم خوشحال شدم از دیدن چهرهای آشنا و این کشتن من صورت نگرفت و من اسیر شدیم. سرم را در چاه فاضلاب فرو بردند و من سل گرفتم عبداللهی در حالی که دست‌هایش را مشت کرده می‌گوید: یک خاطره تلخ از آن دوران که برایم تبعات وحشتناکی نیز داشت وقتی بود که یکی از فرماندهانشان برای سرزدن آمده بود شروع کرد به توهین به ایرانی‌ها و در کلام آخرش فحاشی کرد و دیگر صبر را جایز ندیدم به عربی به او گفتم این که میگویی خودت هستی و خانواده‌ات. همین را که گفتم مرا گرفتند و بستند و با کابل چنان مرا زدند که خون از تمام بدنم جاری شد دیگر نایی نداشتم حتی برای فریاد زدن که دلشان آرام نگرفت و مرا بردند کنار چاه فاضلاب یا همان سرویس بهداشتی و سرمن را در کثافت فرو بردند و آن کانال فاضلاب برای ۶ هزار نفر بود و من بابت همان بیماری سل گرفتم و 6 ماه درگیر آن بودم و بعد هم تبادل اسرا انجام شد و به میهن عزیزمان ایران بازگشتیم. او در پایان سخن‌هایش می‌گوید: گلایه‌های ما اسرا زیاد است اما نیاز نیست به چیزی بپردازیم جز اینکه بچه‌های ما مدتهاست درخواست خسارت یا همان غرامت جنگی کرده‌اند ولی دولت هنوز حرکتی نکرده و ما توقع داریم به فکر بچه‌های ما و خانوادشان باشند همه حقشان است و ما درخواست می‌کنیم این را حل کنند.

در پایان این مراسم از این آزادگان تقدیر شد آن هم به قول آقای اعظم با یک لوح تقدیر، درحالیکه آن‌ها نیاز به این لوح تقدیر ندارند نیاز به گوش شنوا دارند دلشان پراز درد و سینه‌هایشان پر از خاطرات تلخ است؛ آن‌ها می‌خواهند یکی باشد پای درد و دلشان بنشیند با چشم‌های خودم دیدم که موقع عکس دست جمعی نوجوانانی بودند که تازه پشت لب‌هایشان سبز شده بود و جلوی دوربین به هم چسبیده بودند و لبخند زنان منتظر بودند عکاس کارش تمام شود تا دوباره همهمه ذوقشان از دیدار دوباره و جمع شدن دور هم بعد سالیان دراز سختی، بلند شود. پایان خبر/

دیدگاهتان را بنویسید