
نیمه فروردین که میشود هرم نفس حاج میرزا در سرسرای شهر میپیچد و یادش در دلمان دوباره زنده میشود، البته که یادش همیشهی روز و هفته و سال زنده است ولی به وقت اواسط فروردین دلتنگیها اوج میگیرد و صدای پدرانهاش در گوش تک به تک مردم این دیار زمزمه رشادت میکند، اصلا یک شهر تصویر حاج میرزا میشود.
مؤسسه فرهنگی قرآن پژوهان شمال-همدان: نیمه فروردین که میشود هرم نفس حاج میرزا در سرسرای شهر میپیچد و یادش در دلمان دوباره زنده میشود، البته که یادش همیشهی روز و هفته و سال زنده است ولی به وقت اواسط فروردین دلتنگیها اوج میگیرد و صدای پدرانهاش در گوش تک به تک مردم این دیار زمزمه رشادت میکند. اصلا یک شهر تصویر حاج میرزا میشود، تصویر حضورش دوش به دوش مردم بعد بغض آویزانِ چشمان همان شهر میشود و تنها راه رهایی از دلتنگیِ ریشه دوانده، اتاق معروف حاج میرزاست، درست تنها راه زل زدن به پاهای نصفه و نیمهاش روی طاقچه است. شال و کلاه و میان سرما و گرمای فروردین قدم تند کردم و زنگ دَر خانه حاج میرزا با پرچم همیشگی حسینی را نواختم. بی معطلی با استقبال گرم پروین خانم روبرو شدم. ولی گپ و گفت و خوش و بش تمام نشده به دیوار شهدای حاج میرزا پناه بردم و لختی دور از دنیای امروز ساز اشک کوک کردم و دلتنگی دَر. دیوار شهدای حاج میرزا جان پناه خستگیهای یک شهر است فقط باید قرعه بیاندازی و توسل کنی، آن وقت نتیجه فال امروزت میشود آرامش که از غوغای دلت رسیده. چشم دوختم به تمثال شهدا و با هر کدام خودمانی زمزمه دیروز و امروز کردم که پروین خانم وارد اتاق شد، او هم آهی از بیخ دلش روانه سکوت به بغض نشسته من کرده و یاد حاج میرزا از چشمانش غلتید. راستش آسمانی شدن حاج میرزا بیشتر از همه داغ بر دل پروین خانم گذاشت، پروین خانمی که مجروحیتهای پنج باره میرزا یا نه! بیشتر از این حرفها را با نذر و نیاز پشت سر گذاشت و دم به دقیقه دعایش حفظ سایه حاج میرزا بر سر خانه و خانوادهاش بود اما انگار تقویم شهادت حاجی نیمه فروردین سال ۱۳۹۹ تنظیم شده بود و پروین خانم تسلیم رضای میرزا و خدای میرزا شد. منِ دلتنگ و پروین خانم دلتنگتر با هزار ضرب و زور از اشک امان گرفتیم و خاطرات حاج میرزا سلگی فرمانده گردان ابوالفضل لشکر انصارالحسین(ع) را برگ به برگ تورق کردیم، یاد قسم حاج میرزا که گفته بود به ابوالفضل(ع) قسم جبهه را با هیچ چیز عوض نمیکنم. یاد رشادتهای بیمثالش در میدان رزم، یاد زود رفتنها و دیر آمدنهایش، یاد وفاداریش به یارانش حتی یاد اولین مجروحیت حاج میرزا که یکهو با سر باند پیچی شده به خانه آمده بود و دل پروین خانم ِنو عروس هُری ریخته بود. یاد قامت کوتاه حاجی و روزهای سخت بی کسی درمان آن سوی دنیا و یاد یکهتازی بینظیرش در عملیات مرصاد، قهرمان گمنام مرصاد کاری کرد کارستان، از آن کارهایی که تا دل نداده باشی نمیشود الحق که حاجی خیلی دلداده بود. زندگی پر رشادت حاج میرزا و ساعتهای پر التهاب و دست تنهایی پروین خانم مثنوی هفتاد مَن است و بضاعت من یک قلم دلتنگ که نمیدانم از سردار و میدان رزمش بنگارم یا غم فروخورده پروین خانم که حالا با عکس قاب گرفته حاج میرزا و پاهای چیده شده روی طاقچه روزگار سر میکند. نمیدانم صبوری زنانه پروین خانم را به رخ بکشم یا شجاعت بیتکرار حاج میرزا را، انگاری باید دل به دل پروین خانم بدهم تا خودش دست به کار شود و از فرمانده بگوید.
عشق آسمانی حاج میرزا به روایت یاری زمینیاش بیسوال و جواب من؛ او تعریف میکند و من فقط مینویسم: «اول قصه من و حاجی میشود مارش عملیات و بوق و کورنای جنگ و دشمن بعثی؛ هر بار که حاج میرزا راهی جبهه میشد ترس نیامدن و شهید شدنش امانم را میبرید. خودم را با قالیبافی و بچهداری و بافتنیبافی سرگرم میکردم اما بدون میرزا دقیقهها نمیگذشت و من پس و پیش دلواپستر از روز قبل روزگار میگذراندم؛ گاهی زیر بمباران نهاوند با بچهها کنجی پناه میبردیم و با هزار فرسنگ فاصله دل نگران حاج میرزا بودیم. تا دلت بخواهد در راه دفاع از وطن زخمی شد، تیر و ترکش خورد و شیمیایی شد، اضطراب از همین تیر و ترکشها همنشین همیشگیام بود و هر بار که به خانه میآمد دنیا را هدیه میگرفتم، هرچند دیر به دیر میآمد و زود به زود میرفت. حاج میرزا، عاشقانه پای دفاع از وطن ایستاد و فرمانده قلبهای سربازان گردان ابوالفضل لشکر انصارالحسین(ع) بود و به قول خودش هیچ چیز را با جبهه عوض نمیکرد.»
عاشقانههای حاج میرزا با جنگ و جبهه پروین خانم، حالا راوی زندگی حاج میرزا شده و به مدد خود حاجی گریزی به روزهای پر فراز و نشیباش میزند و من همچنان قصه عشق را مینگارم «یکی از روزهای سال ۶۵ بعد هزار و یک اتفاق و مجروحیتهای پی در پی میرزا باز هم قیل و قالی در دلم به پا شد، سر صبح تلفن زنگ زد و غوغای دلم به عرش رسید و خودم با فرش خانه یکدست شدم. پای تلفن خبر جراحت بعدی میرزا را دادند، اما باورم نمیشد و مدام فریاد میکردم که حاجی رفت، بعد از هوش میرفتم و دوباره از نو؛ خلاصه خانواده را خبر کردم و به دیدار میرزا در بیمارستان تبریز رفتیم که با قامت کوچکش روبرو شدم. میرزای من حالا بدون پا با قد و قامتی کوتاه بستری شده بود و مداوای طولانیاش غصه دیگر من، از تبریز به تهران از تهران به آلمان تا اینکه میرزا با دو پای مصنوعی به خانه برگشت آن هم بعد از چندین و چند ماه. ولی هنوز هم قلبش در سینه آرام نمیگرفت و دوباره ساز رفتن کوک کرد، هر بار که میرزا میرفت تکهای از وجودم را با خود میبرد و من تنها دلخوش به بازگشتش روز را به شب و شب را به روز میدوختم. این بار میرزا با مجروحیت و پاهای مصنوعی رفت تا دعاهایش برای شهادت به آسمان برسد، منم دم به دقیقه ائمه به خصوص حضرت ابوالفضل(ع) را واسطه قرار میدادم و میگفتم خدایا دست و پای میرزا را بگیر اما سایهاش بر سرم بماند. آخرین باری که حاج میرزا رفت جبهه عملیات مرصاد پیش آمد و با برانکارد حاجی را عقب آوردند، با این حال کم نگذاشت و قهرمان گمنام حماسه مرصاد شد.»
حاج میرزا در جستجوی شهادت تمام تلاشم را میکنم تا قلبم را با قلب پروین خانم میزان کنم، اما کار سادهای نیست شب و روز در تلاطم آمدن عشق بود و نلرزید؛ انگار تصورش هم در حد و اندازهام نمیگنجد اصلا حساب دلتنگیهای پروین خانم کجا و حساب و کتاب دلتنگیهای من کجا! خانم سلگی یادگار عاشقانه حاج میرزا سلگی دوباره از نو شروع میکند: «دوران هشت ساله جنگ سخت میگذشت و جوانان دسته گل برای دفاع از میهن راهی میشدند تا مبادا حتی یک وجب از خاک ایران دست دشمن بیفتد. خیلیها رفتند و نیامدند، خیلیها هم که آمدند سالها با درد و بیماری زندگی کردند اما دم نزدند مثل میرزای من. حاج میرزا حتی سالهای بعد از جنگ هم فکر و ذکرش شهادت بود از ذکر بعد از نماز گرفته تا راز و نیاز به وقت روزه. آنقدری شوق شهادت داشت که بالاخره رخت شهدا و همرزمانش را پوشید و به سیل یارانش در گردان ابوالفضل لشکر انصارالحسین(ع) پیوست.»
پایان پیام/89033/